محمد بن جعفر بصری. ملقب به غندر و مکنی به ابوعبدالله. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت: ماترید یا غندر؟ (چه میخواهی ای الحاح کننده ؟) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواه حدیث است، و احمد و ابن مدینی از وی روایت کنند. وی به سال 193 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 325 و تاریخ الخلفاء و مادۀ ابوعبدالله غندر شود. خواندمیر در حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص 250) این شخص را به نام محمد بن محمد بن جعفر آورده است و ظاهراً صحیح محمد بن جعفر است
محمد بن جعفر بصری. ملقب به غندر و مکنی به ابوعبدالله. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت: ماترید یا غندر؟ (چه میخواهی ای الحاح کننده ؟) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواه حدیث است، و احمد و ابن مدینی از وی روایت کنند. وی به سال 193 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 325 و تاریخ الخلفاء و مادۀ ابوعبدالله غندر شود. خواندمیر در حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص 250) این شخص را به نام محمد بن محمد بن جعفر آورده است و ظاهراً صحیح محمد بن جعفر است
بناز و تبختر راه رفتن. صفت آن غندور و غندوره می آید. (از منجد الطلاب). نوعی راه رفتن با تکبر و تبختر: تغندر الغلام مشی الغندره، و هی مشیه فیها تبختر و خیلاء. (دزی ج 2 ص 229) ، حالت شخص غندور (جوان ظاهرساز و خوشگذران و احمق). رجوع به دزی ج 2 ص 229 و غندور شود
بناز و تبختر راه رفتن. صفت آن غَندور و غَندورَه می آید. (از منجد الطلاب). نوعی راه رفتن با تکبر و تبختر: تغندر الغلام مشی الغندره، و هی مشیه فیها تبختر و خیلاء. (دزی ج 2 ص 229) ، حالت شخص غندور (جوان ظاهرساز و خوشگذران و احمق). رجوع به دزی ج 2 ص 229 و غَندور شود
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غنادره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غَنادِره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
شهری است بزرگ بهندوستان و از پادشایی دهم است بر کران دریا. (حدود العالم) (از یادداشت مولف). در حدود العالم (چ دانشگاه) اندراس است. و رجوع به اندراس شود
شهری است بزرگ بهندوستان و از پادشایی دهم است بر کران دریا. (حدود العالم) (از یادداشت مولف). در حدود العالم (چ دانشگاه) اندراس است. و رجوع به اندراس شود
رسم مندرس، نشان و علامت ناپدیدگردیده و محوشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منطمس. ازمیان رفته: منزلی کاندر سوادش منقطع رود وسرود منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 266). مدارس چو رسم کرم مندرس مکارم سیه رو چو دست قضا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 258). - مندرس شدن، از میان رفتن. محو شدن: ز انعام تو منبسط شد زمین در ایام تو مندرس شد فنا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد. (چهار مقاله ص 40). شد نام معن زایده و قس ساعده منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو. عبدالواسع جبلی. بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را نمی شناسند و نمی دانند و بیشترین آن مندرس و منهدم شده اند. (تاریخ قم ص 36). - مندرس گردیدن (گشتن) ، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن: بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها. منوچهری. آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند. (چهار مقاله ص 81). و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته. (سندبادنامه ص 10). اندر طریقت فترت پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 11). نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور که... به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن... منقطع شد ومدارس دربسته و مندرس گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49). به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی ایضاً ص 3). ، کهنه و فرسوده و جامۀ کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء). کهنه و فرسوده و خصوصاً جامۀ کهنه. (غیاث) (آنندراج)
رسم مندرس، نشان و علامت ناپدیدگردیده و محوشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منطمس. ازمیان رفته: منزلی کاندر سوادش منقطع رود وسرود منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 266). مدارس چو رسم کرم مندرس مکارم سیه رو چو دست قضا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 258). - مندرس شدن، از میان رفتن. محو شدن: ز انعام تو منبسط شد زمین در ایام تو مندرس شد فنا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد. (چهار مقاله ص 40). شد نام معن زایده و قس ساعده منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو. عبدالواسع جبلی. بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را نمی شناسند و نمی دانند و بیشترین آن مندرس و منهدم شده اند. (تاریخ قم ص 36). - مندرس گردیدن (گشتن) ، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن: بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها. منوچهری. آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند. (چهار مقاله ص 81). و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته. (سندبادنامه ص 10). اندر طریقت فترت پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 11). نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور که... به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن... منقطع شد ومدارس دربسته و مندرس گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49). به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی ایضاً ص 3). ، کهنه و فرسوده و جامۀ کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء). کهنه و فرسوده و خصوصاً جامۀ کهنه. (غیاث) (آنندراج)
غوک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). وزغ. به طبری بک خوانند و با واو بدل شود. (انجمن آرا) (آنندراج). وزق و غوک، و بعربی ضفدع خوانند، و بعضی به کسر رای بی نقطه گفته اند. غنجمرش. غنجموش. (برهان قاطع). در فرهنگ رشیدی آمده: غنجرش غوک باشدو بعضی غنجموش نیز گفته اند. شاعر گوید: همچو شیرم روز و شب اندر غرش ذکر نامت میکنم چون غنجرش. - انتهی. ظاهراً غنجموش است. اسدی در لغت فرس ص 171 آرد: ’چغز، غوک بود و به تازی غنجموس (با سین مهمله) گویندش’ و قول شاعر گمنامی که رشیدی از او شاهد آورده نیز مستند نتواند بود، چه احتمال قوی میرود که او خود کلمه را مصحف خوانده بنظم درآورده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
غوک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). وزغ. به طبری بک خوانند و با واو بدل شود. (انجمن آرا) (آنندراج). وزق و غوک، و بعربی ضفدع خوانند، و بعضی به کسر رای بی نقطه گفته اند. غنجمرش. غنجموش. (برهان قاطع). در فرهنگ رشیدی آمده: غنجرش غوک باشدو بعضی غنجموش نیز گفته اند. شاعر گوید: همچو شیرم روز و شب اندر غرش ذکر نامت میکنم چون غنجرش. - انتهی. ظاهراً غنجموش است. اسدی در لغت فرس ص 171 آرد: ’چغز، غوک بود و به تازی غنجموس (با سین مهمله) گویندش’ و قول شاعر گمنامی که رشیدی از او شاهد آورده نیز مستند نتواند بود، چه احتمال قوی میرود که او خود کلمه را مصحف خوانده بنظم درآورده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)